بررسی علمی منشأ و سیر تکامل، دگرگشت انسان: از نگاه زیستشناسی تا باستانشناسی
به گزارش پایگاه خبری دانشگاه اصفهان، در راستای پاسخگویی به پرسشهای بنیادین درباره منشأ و سیر تکامل انسان، نشست علمی ویژهای با عنوان «تکامل (دگرگشت) چگونه کار میکند؟» در روز دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳ در این دانشگاه برگزار شد. این رویداد ارزشمند علمی با همکاری مشترک انجمنهای علمی زیستشناسی دانشگاه اصفهان، باستانشناسی دانشگاه هنر اصفهان و تاریخ دانشگاه اصفهان سازماندهی گردید.
سخنران ویژه این نشست، پروفسور حامد وحدتینسب، دانشمند برجستهای است که با رویکردی نوآورانه، پلی میان دانش زیستشناسی و باستانشناسی ایجاد کرده است. ایشان که در حال حاضر مدیریت گروه باستانشناسی دانشگاه تربیت مدرس را عهدهدار هستند، با پیشینه تحصیلی چندوجهی در حوزههای زیستشناسی جانوری، باستانشناسی و انسانشناسی، نگرشی جامع و میانرشتهای به مبحث تکامل دارند. این نشست فرصتی بینظیر برای دانشجویان و علاقهمندان به حوزههای زیستشناسی تکاملی و باستانشناسی فراهم آورد تا از دانش و تجربیات این استاد برجسته در زمینه مطالعات تکاملی بهرهمند شوند. پروفسور وحدتینسب در ادامه به ارائه جدیدترین یافتههای علمی در حوزه تکامل خواهد پرداخت:
مایلم مراتب سپاس و قدردانی خود را از همه دستاندرکاران این برنامه اعلام کنم؛ به ویژه از انجمن علمی زیستشناسی دانشگاه اصفهان به سرپرستی سرکار خانم میرصفایی، انجمن علمی تاریخ به مدیریت سرکار خانم رجایی و تیم همراهشان، همچنین گروههای باستانشناسی دانشگاه هنر اصفهان و باستانسنجی دانشگاه اصفهان که پایهگذاران اصلی این رویداد بودند. برگزاری «جشنواره حرکت» فرصت ارزشمندی را فراهم کرده تا انجمنهای علمی در قالب یک تیم متحد، با یکدیگر همکاری کنند. این همکاری نه تنها باعث تبادل تجربیات میشود، بلکه نشان میدهد هر فرد میتواند در حوزه تخصصی خود، با همیاری دیگران، به بهترین شکل ممکن فعالیت کند؛ سنتی که از هزاران سال پیش وجود داشته و امیدواریم ما نیز بتوانیم آن را به خوبی ادامه دهیم.
در این سخنرانی، قصد دارم بدون حاشیهپردازی به موضوع مهمی بپردازم و آن موضوع، آشتی دادن مردم با مفهوم “تکامل” است. این واژه در کشور ما برای بسیاری ترسآور است، تا جایی که حتی در رسانههای ملی، استفاده از آن با محدودیتهایی روبرو است. جالب است که این محدودیتها تنها به واژه تکامل محدود نمیشود؛ حتی استفاده از نام دانشمندانی چون داروین در این زمینه نیز با منع روبرو است؛ وضعیتی که در مورد سایر دانشمندان مانند نیوتن در حوزه فیزیک نیز گاهی مشاهده میشود. این محدودیتها و ترسها عموماً ریشه در عدم آگاهی یا برداشتهای نادرست دارد. برای نمونه، این تصور اشتباه رایج شده که پذیرش نظریه تکامل به معنای اعتقاد به اینکه “اجداد ما شامپانزه بودهاند” است. هدف من تصحیح این برداشت نادرست و ارائه تصویری صحیح از مفهوم تکامل است. در این راستا، میخواهم بحث را با سه پرسش بنیادین آغاز کنم؛ پرسشهایی که تنها انسانها قادر به تفکر درباره آنها هستند: از کجا آمدهایم؟ اینجا چه میکنیم؟ و به کجا خواهیم رفت؟ این توانایی منحصر به فرد انسان در طرح چنین پرسشهایی - که حتی حیواناتی مانند گربهها قادر به درک آن نیستند - نشاندهنده جایگاه ویژه ما در میان موجودات است.
مغز موجودات زنده نیز بر اساس ساختار زیستی خود، محدودیتهایی در پردازش و درک محیط دارند
در علم زیستشناسی، رویکردی به نام “نگاه سختافزاری به مغز” وجود دارد. برای درک بهتر این مفهوم، میتوانیم آن را با کامپیوتر مقایسه کنیم. همانطور که یک کامپیوتر با مشخصات سختافزاری خود (پردازنده، حافظه، کارت گرافیک) محدودیتهایی در اجرای برنامهها دارد، مغز موجودات زنده نیز بر اساس ساختار زیستی خود، محدودیتهایی در پردازش و درک محیط دارند.
این دیدگاه به ما کمک میکند تا درک بهتری از تفاوتهای شناختی میان موجودات مختلف داشته باشیم. برای نمونه، گربه به دلیل نداشتن قشر پیش پیشانی، توانایی درک مفاهیم پیچیده را ندارد. همچنین، سوسک به دلیل محدودیتهای ساختاری در سیستم بیناییاش، تنها میتواند فواصل کوتاه را آن هم به صورت مات ببیند؛ اشتباه رایج ما این است که تصور میکنیم سایر موجودات، دنیا را مانند ما، فقط در مقیاسی کوچکتر میبینند، در حالی که آنها سیستمهای پردازشی کاملاً متفاوتی دارند.
انسان تنها موجودی است که توانایی تفکر درباره پرسشهای بنیادین مانند “من کیستم؟ ”، “از کجا آمدهام؟ ” و “به کجا میروم؟ ” را دارد. این پرسشها هزاران سال در ذهن اجداد ما وجود داشته و از آنجا که مغز انسان به روایت و داستانسرایی علاقهمند است، همواره در تلاش بودهایم تا با داستانپردازی به این پرسشهای اساسی پاسخ دهیم. این پرسشها شامل درک جایگاه ما در جهان، ارتباط ما با دیگران و معنای زندگی میشود.
از دیرباز، پرسش “من از کجا آمدهام؟ ” ذهن بشر را به خود مشغول کرده است. هر قوم و قبیلهای در طول تاریخ، روایت خاص خود را از آفرینش انسان داشته است. این روایتها اغلب با افسانه و اسطوره درآمیختهاند؛ در هند از گل نیلوفر آبی، در ایران از مشی و مشیانه، و در تمدن آزتک از ذرت سخن به میان آمده است. برای نیاکان ما، منطقی یا غیرمنطقی بودن این روایتها اهمیتی نداشت، زیرا آنها در جهانی پیشامدرن زندگی میکردند که سرشار از رمز و راز بود. در جهان پیشامدرن، روابط علت و معلولی چندان مورد پرسش قرار نمیگرفت؛ فضایی رازآلود و عجیب حاکم بود که در آن، هر چیزی امکانپذیر به نظر میرسید؛ پدیدههای طبیعی مانند صاعقه، سرخی آسمان، سیل و زلزله، همگی به رفتار خدایان یا اعمال انسانها نسبت داده میشدند. این نگرش حتی در برخی جوامع امروزی نیز تا حدودی باقی مانده است.
این دیدگاه ریشه در انقلاب شناختی دارد که حدود ۵۰ هزار سال پیش رخ داد. انسان پس از رسیدن به خودآگاهی، خود را مرکز عالم میپنداشت. در آن زمان، با توجه به محدودیت دانش بشر از جهان هستی، همه چیز حول محور انسان تفسیر میشد؛ ستارگان برای روشنایی شبهای انسان و هدایت او تصور میشدند. با ورود به عصر مدرن و پیشرفت علومی چون زمینشناسی، زیستشناسی و آناتومی، این دیدگاه اسطورهای تغییر کرد. پژوهشهای علمی نشان دادند که رویدادهای طبیعی گذشته، به جز موارد استثنایی خاص، چندان متفاوت از امروز نبودهاند. برای نمونه، آخرین عصر یخبندان (دریاس جوان) که ۱۲,۷۰۰ سال پیش رخ داد، اساساً ارتباطی با روایتهای اسطورهای دوران شهرنشینی ندارد.
با پیشرفت علم و غلبه تفکر منطقی و علمی بر جهان، نگرش اسطورهای به هستی کمرنگتر میشود. دیگر نمیتوان با داستانهای اسطورهای مانند گل ریواس و نیلوفر، یا فرضیههای غیرعلمی مانند دخالت موجودات فرازمینی، به پرسش بنیادین “انسان از کجا آمده است؟ ” پاسخ داد. حتی اگر منشأ انسان را به جای دیگری در کیهان نسبت دهیم، باز هم پرسش اصلی پابرجاست: آن موجودات از کجا آمدهاند؟
یکی از پرسشهای همیشگی بشر، منشأ موجودات و علت تنوع آنها بوده است
یکی از پرسشهای همیشگی بشر، منشأ موجودات و علت تنوع آنها بوده است. نظریه تکامل یا به عبارت دقیقتر “دگرگشت”، در پی پاسخ به همین پرسش ساده است. چرا موجودات زنده اینقدر متنوع هستند؟ چرا برخی گونهها به هم شباهت بیشتری دارند و برخی بسیار متفاوتند؟ چرا مثلاً همه سمداران، شاخداران یا آبزیان، ویژگیهای مشترکی دارند؟ حتی امروزه نیز دانشمندان در اعماق جنگلهای آمازون و گینه نو، گونههای جدیدی را کشف میکنند.
نگرش تکاملی فراتر از پاسخ به پرسش منشأ حیات است. این رویکرد به ما میآموزد که هر ویژگی موجود در جانداران، حاصل سازگاری تدریجی آنها با محیط پیرامون است. به عبارت دیگر، هر صفت یا رفتاری که در موجودات زنده میبینیم، نقشی در افزایش سازگاری آنها با محیط داشته است. این همان شیوه تفکر تکاملی یا “اوولوشنی” است که به ما کمک میکند درک بهتری از جهان زنده داشته باشیم. پرسشگری درباره منشأ موجودات و به چالش کشیدن اسطورهها تنها محدود به دوران مدرن نیست. در یونان باستان نیز اندیشمندانی همچون آناکسیمندر به شباهتها و تفاوتهای میان موجودات توجه میکردند و درباره خاستگاه آنها میاندیشیدند. از دوران یونان کلاسیک تا به امروز، دو دیدگاه اصلی درباره پیدایش موجودات وجود داشته است. دیدگاه نخست معتقد است که موجودات به طور ناگهانی و کامل پدیدار شدهاند؛ مثلاً زرافه یک روز وجود نداشته و روز دیگر به شکل کامل ظاهر شده است. این دیدگاه هیچ توضیحی برای چگونگی این پیدایش ارائه نمیدهد. دیدگاه دوم بر این باور است که موجودات به تدریج و طی زمان به شکل امروزی خود رسیدهاند. طبق این نظریه، هر موجود اجدادی داشته که از نظر ظاهری و جسمی با شکل امروزی آن متفاوت بودهاند. جالب است بدانیم که این دیدگاه تکاملی صرفاً متعلق به دوران معاصر نیست.
آناکسیمندر، فیلسوف یونانی، حدود ۲۴۰۰ سال پیش نظریهای جالب در این باره مطرح کرد. او معتقد بود که حیات از دریاها آغاز شده است؛ تصوری شگفتانگیز برای آن دوران. طبق نظر او، در آغاز، اجزای بدن موجودات در آب شناور بودند و به یکدیگر متصل میشدند؛ برخی ترکیبها مانند موجودی با یک سر و چهار پا و یک دست، یا موجودی با سه دست، دو سر و یک پا شکل میگرفتند. او باور داشت که موجودات سازگارتر باقی ماندند و ناسازگارها از بین رفتند. گرچه این تصور امروزه خندهدار به نظر میرسد، اما برای ۲۴۰۰ سال پیش، مطرح کردن مفهوم سازگاری و تکامل تدریجی، اندیشهای بسیار پیشرو محسوب میشد.
در دوران باستان، دو نظریه اصلی در مورد پیدایش موجودات وجود داشت: خلق الساعه (پیدایش ناگهانی) و خلقت تدریجی
در میان اندیشمندان باستان، بحثی جدی درباره چگونگی پیدایش موجودات وجود داشت. این بحث حول دو نظریه اصلی میچرخید: خلق الساعه (پیدایش ناگهانی) و خلقت تدریجی. در این میان، ظهور افلاطون، این اندیشمند بزرگ که جایگاهی ویژه در تاریخ علم و فلسفه دارد، نقطه عطفی در این مباحث به شمار میآید. افلاطون با قدرت تمام از نظریه خلق الساعه حمایت کرد و معتقد بود که تمام موجودات به یکباره پدید آمدهاند. به دلیل اعتبار و جایگاه والای او، کمتر کسی جرأت میکرد نظریاتش را به چالش بکشد. حتی ارسطو، شاگرد مستقیم او، با احتیاط به نقد استادش میپرداخت. ارسطو که نماد تفکر علمی و مشاهدهگری بود، نظریات متفاوتی داشت. او با مشاهده شباهتها میان موجودات و درجات پیچیدگی آنها، مفهوم “نردبان حیات” را مطرح کرد که در آن موجودات از جمادات تا گیاهان، حیوانات و در نهایت انسان (که او را تاج خلقت مینامید) طبقهبندی شده بودند.
در قرون وسطی، زمانی که کلیسا قدرت فراوانی در اروپای غربی، شرقی و جنوب غرب آسیا پیدا کرد، اندیشههای افلاطون - از جمله جهانمرکزی، انسانمحوری و خلق الساعه - به روایت رسمی کلیسا برای توضیح پیدایش موجودات تبدیل شد. البته امروزه میدانیم که بسیاری از نظریات افلاطون، و حتی ابن سینا، با وجود پیشرو بودن در زمان خود، کاملاً درست نبودهاند. این نکته به ما میآموزد که نباید سخنان هیچ اندیشمندی را، هر چقدر هم بزرگ باشد، به عنوان حقیقت مطلق و ابدی پذیرفت.
در طول تاریخ، همواره افراد روشنفکر و اندیشمندی وجود داشتهاند که در برابر روایتهای رسمی و پذیرفته شده ایستادگی کردهاند، هرچند این مخالفتها معمولاً برایشان هزینههای سنگینی به همراه داشت. سنت آگوستین یکی از این افراد بود که با شجاعت اعلام کرد کتاب مقدس نباید به صورت تحتاللفظی تفسیر شود. این در حالی بود که در آن زمان، باور عمومی بر این بود که جهان تنها ۶۰۰۰ سال قدمت دارد - باوری که بعدها در قرن شانزدهم یا هفدهم توسط یک کشیش ایرلندی تقویت شد. او با جمع زدن سن پیامبران مذکور در کتاب مقدس، به این نتیجه رسید که جهان در ۲۳ اکتبر، ۶۰۰۶ سال پیش، با تمام موجوداتش خلق شده است. مخالفت با این دیدگاههای مسلط کلیسا معمولاً عواقب سختی به همراه داشت. نمونه بارز آن را میتوان در سرنوشت دانشمندانی چون گالیله، کوپرنیک و کپلر دید که به خاطر مشاهدات تلسکوپی و نظریههایشان درباره مرکزیت خورشید به جای زمین، مورد آزار و اذیت قرار گرفتند. در آن دوران، تفکر غالب کلیسا بر این اصل استوار بود که در غیاب مدارک رد کننده، باید پذیرفت که تمام هستی به یکباره و به اراده خداوند خلق شده است.
لئوناردو داوینچی، دانشمند و هنرمند برجسته رنسانس، یکی از نخستین افرادی بود که با روشی علمی به چالش کشیدن باور رایج درباره سن زمین پرداخت. او با نبوغ خاص خود، پژوهشی دهساله را آغاز کرد که طی آن، با نصب خطکشی در کنار رودخانه نزدیک محل سکونتش، میزان رسوبگذاری سالانه را اندازهگیری میکرد. پس از محاسبات دقیق، داوینچی به این نتیجه رسید که برای تشکیل دیوارههای رسوبی موجود، دستکم ۲۰۰ هزار سال زمان لازم است - یافتهای که با نظریه رایج آن زمان مبنی بر قدمت ۶۰۰۶ ساله زمین در تضاد آشکار بود. پس از داوینچی، زمینشناسان با مطالعات گسترده بر روی لایههای زمین و فسیلهای موجود در آنها، شواهد قطعیتری را برای رد نظریه زمین جوان ارائه کردند. این یافتههای علمی تصویر کاملاً متفاوتی از تاریخ زمین را آشکار ساخت که با محدودیت زمانی ۶۰۰۰ سال همخوانی نداشت.
با این حال، امروزه هنوز گروههایی از مسیحیان تبشیری (Evangelical) بهویژه در آمریکا وجود دارند که همچنان بر باور خود مبنی بر قدمت ۶۰۰۰ ساله زمین پافشاری میکنند. این گروهها حتی معتقدند که انسانها و دایناسورها همزمان میزیستهاند. آنها با وجود شواهد غیرقابل انکار فسیلی، تمامی روشهای سنسنجی علمی را زیر سوال میبرند و آن را نوعی توطئه جهانی میپندارند. به طور مضحکی، آنها تصور میکنند که تمام آزمایشگاههای سنسنجی دنیا در توطئهای مشترک برای پنهان کردن حقیقت سن زمین شرکت دارند.
نکته جالب و قابل تأمل این است که در حال حاضر، بیش از نیمی از جمعیت آمریکا (۵۱ درصد) به نظریه خلقتگرایی یا “خلق الساعه” اعتقاد دارند. این باور به این معناست که موجودات به طور ناگهانی و یکباره خلق شدهاند. این مسئله تا جایی پیش رفته که در برخی ایالتهای آمریکا، مانند آرکانزاس، تدریس نظریه تکامل با چالشهای جدی روبرو است. شگفتآور است که در کشوری با این سطح از پیشرفت تکنولوژیک، هنوز چنین مقاومتهایی در برابر نظریه تکامل وجود دارد.
در یکی از نشستهای علمی که در دانشگاه تربیت مدرس با حضور نمایندگان نهاد رهبری برگزار شد، پس از ارائه مستندات علمی فراوان، شامل شواهد ژنتیکی، زیستشناسی، زمینشناسی و سنسنجی، توانستیم به توافقی نسبی درباره پذیرش نظریه تکامل برای تمام موجودات (به استثنای انسان) دست یابیم. این گام کوچک، نشاندهنده امکان ایجاد گفتگو و تفاهم در این زمینه است.
از منظر تاریخی، روایت کلیسایی از خلقت، با پیشرفتهای علمی و رویدادهای سیاسی، بهویژه جنگهای صلیبی، دستخوش تغییراتی شد. در نگاه کلان به تاریخ (Big Picture)، میتوان دید که چگونه جنگهای صلیبی به تبادل گسترده علمی بین شرق پیشرفته آن زمان و غرب قرون وسطایی منجر شد. این تعامل، تأثیر عمیقی بر مسیر تحول فکری و علمی در غرب گذاشت.
دستاوردهای علمی دانشمندان ایرانی و تأثیر آن بر انقلاب علمی اروپا
در دوران طلایی تمدن اسلامی، دانشمندان ایرانی دستاوردهای علمی چشمگیری در زمینههای مختلف از جمله ریاضیات، شیمی، فیزیک و نجوم داشتند. در میان این دانشمندان، ابوریحان بیرونی جایگاه ویژهای دارد. او اولین کسی بود که به طور علمی درباره سنگوارهها توضیح داد و بیان کرد که اینها بقایای موجودات دریایی هستند که هزاران سال پیش در مناطقی مانند شبه جزیره عربستان که زمانی دریا بوده، زندگی میکردند. بیرونی همچنین در زمینههای دیگر مانند لایهبندی زمینشناسی (که بعدها چارلز لایل از آن استفاده کرد) و محاسبه جرم حجمی سنگها پیشگام بود. او حتی اطلس گیاهشناسی جامعی تهیه کرد که در آن نام هر گیاه به ۲۷ زبان مختلف ثبت شده بود.
آثار علمی دانشمندان ایرانی مانند بیرونی، رازی، ابن سینا و خوارزمی به تدریج به اروپا راه یافت و در شکلگیری انقلاب علمی نقش مهمی ایفا کرد. این دانش در به چالش کشیدن روایتهای کلیسایی، از جمله عمر ۶۰۰۶ ساله زمین، تأثیرگذار بود. کشفیات زمینشناسی و یافتههای فسیلی، همراه با پیشرفت تکنیکهای گاهنگاری و سنسنجی، درک ما را از تاریخ زمین و تکامل موجودات زنده به طور کامل متحول کرد.
کشف شواهدی از حضور انسان منقرض شده در غار قلعه کردی با قدمت ۴۵۵ هزار سال
اخیراً در غار قلعه کردی که من و همکارانم مشغول کاوش در آن هستیم، شواهدی از حضور گونهای منقرض شده از انسان با قدمتی حدود ۴۵۵ هزار سال کشف شده است. این یافته تنها یک مورد منحصر به فرد نیست، بلکه هزاران محوطه باستانی سنسنجی شده وجود دارند که این یافتهها را تأیید میکنند. با توجه به تعدد آزمایشگاههای سنسنجی در سراسر دنیا، امکان هماهنگی برای ارائه نتایج نادرست تقریباً غیرممکن است.علاوه بر این، پیشرفتهای علم ژنتیک و زیستشناسی مولکولی، درک ما را از روابط تکاملی به طور چشمگیری متحول کرده است. در گذشته، تنها معیار ما برای تشخیص روابط بین گونهها، مقایسه تشابهات ظاهری و آناتومیکی مانند شکل جمجمه و اندامها بود. اما امروزه، با استفاده از مطالعات ژنتیکی میتوانیم به طور دقیق فواصل خویشاوندی بین گونهها را تعیین کنیم.
جالب اینجاست که این روابط خویشاوندی حتی با درک شهودی ما نیز همخوانی دارد. برای مثال، وقتی کودکی حیوانات اسباببازی را دستهبندی میکند، به طور غریزی گونههای مرتبط مانند سگ، گرگ و شغال را در یک گروه، و شیر، پلنگ و ببر را در گروه دیگری قرار میدهد. این دستهبندی ساده با یافتههای علمی ژنتیک مطابقت دارد. در واقع، گونههایی مانند شیر، پلنگ و ببر از نظر ژنتیکی بسیار به هم نزدیک هستند و از یک جد مشترک که در چند صد هزار یا چند میلیون سال پیش میزیسته، مشتق شدهاند.
در قرنهای هجدهم و نوزدهم، دیدگاه رایج که “همه چیز به یکباره خلق شده” کمکم مورد تردید قرار گرفت. در این دوران، دانشمندی به نام لامارک با بررسی شواهد زمینشناسی دریافت که گونههای جانوری و گیاهی ثابت نبوده و در طول زمان تغییر کردهاند. این کشف مهم، راه را برای نظریههای بعدی داروین و والاس هموار کرد. در اواسط قرن نوزدهم، چارلز داروین جوان که ابتدا برای تحصیل الهیات به دانشگاه کمبریج رفته بود، به زیستشناسی روی آورد. او به طور اتفاقی فرصتی یافت تا به عنوان همنشین ناخدا در یک سفر پنج ساله دریایی با کشتی اکتشافی انگلیسی شرکت کند. در این سفر، داروین به جمعآوری نمونههای متنوع گیاهی و جانوری از سراسر جهان پرداخت. پرسش اصلی داروین این بود که منشأ این تنوع زیستی چیست و چرا برخی موجودات به یکدیگر شباهت دارند؟ او پس از بازگشت، در خانهاش در کنت به مطالعه دقیق نمونهها پرداخت. شرایط مالی مناسب خانوادهاش - پدرش پزشک و پدربزرگش از افراد سرشناس بود - به او اجازه داد تا بدون دغدغه مالی به تحقیقاتش ادامه دهد. در همین زمان، آلفرد راسل والاس که در اندونزی مشغول مطالعه بود، نامهای برای داروین فرستاد. والاس که به مالاریا مبتلا شده بود، مستقل از داروین به نتایج مشابهی درباره تکامل موجودات رسیده بود. این اتفاق باعث شد داروین با سرعت بیشتری کتاب “منشأ انواع” را به نگارش درآورد. در نهایت، نظریه تکامل به نام هر دو دانشمند در انجمن سلطنتی انگلستان ثبت شد، اگرچه به دلیل شهرت و موقعیت اجتماعی بهتر داروین، امروزه بیشتر مردم تنها نام او را با این نظریه میشناسند.
سازگاری با محیط، شانس بقا را افزایش میدهد / تنوع زیستی فعلی تنها ۵ درصد از کل گونههای تاریخ زمین است
فرآیند تکامل که امروزه برای ما بسیار ساده به نظر میرسد، حاصل هزاران سال مطالعه و گردآوری اطلاعات توسط بشر است. اساس این نظریه بر پایه زاد و ولد موجودات زنده استوار است. در تولیدمثل جنسی که در موجودات عالی رخ میدهد، فرزندان کپی دقیق والدین خود نیستند، بلکه ترکیبی از ژنهای پدر و مادر را به ارث میبرند که منجر به ایجاد موجودی متفاوت میشود. هنگامی که این تفاوتها از حد معینی فراتر رود و صفات جدیدی در نسلهای بعدی ظاهر شود که آنها را برای زندگی در محیط اطراف سازگارتر کند، این افراد شانس بقای بیشتری خواهند داشت. از آنجا که منابع محیطی همواره محدود هستند، موجودات برای دستیابی به غذا، آب و زیستگاه با یکدیگر رقابت میکنند و در این میان، سازگارترینها باقی میمانند. این فرآیند مداوم زاد و ولد و ایجاد تنوع، وقتی از حد معینی فراتر رود، میتواند به پیدایش گونهای جدید منجر شود. گونههای سازگارتر رشد کرده و گسترش مییابند، در حالی که گونههای قبلی به تدریج کمرنگ شده و ممکن است منقرض شوند. این چرخه از پیدایش اولین موجودات تکسلولی آغاز شده و تا زمانی که حیات روی زمین ادامه دارد، متوقف نخواهد شد.
نکته جالب توجه این است که واژه “تکامل” که امروزه در زبان فارسی استفاده میشود، ترجمهای نادرست از مفهوم اصلی است. این واژه نخستین بار توسط سید جمالالدین اسدآبادی در هند به کار برده شد، در حالی که منظور داروین “گونه به گونه شدن” یا همان تغییر تدریجی گونهها بود. حقیقت جالب دیگر این است که تنوع زیستی که امروز میبینیم، تنها ۵ درصد از کل گونههایی است که تاکنون روی زمین زندگی کردهاند؛ ۹۵ درصد دیگر منقرض شدهاند، زیرا در طبیعت، انقراض امری طبیعیتر از بقاست.
انقراض یک اصل طبیعی است / تولیدمثل بالا شانس بقا را افزایش میدهد
تاریخ تکامل به ما نشان میدهد که ۹۵ درصد گونههای جانوری که روزی بر روی زمین میزیستند - از دایناسورهای غولپیکر ۳۰-۴۰ متری گرفته تا اجداد قدرتمند و شکارچی ما که میتوانستند با خرسهای غارنشین مبارزه کنند و ۳۰۰ هزار سال بر روی زمین زندگی کردند - امروز منقرض شدهاند. این نشان میدهد که انقراض یک اصل طبیعی در چرخه حیات است. آنچه امروز میبینیم تنها ۵ درصد از کل تنوع زیستی است که در طول تاریخ وجود داشته است. چرخه تکامل همواره در حال تولید تنوع جدید است، اما این روند آنقدر تدریجی است که با چشم غیرمسلح قابل مشاهده نیست. گاهی جهشهای ژنتیکی رخ میدهند، اما اگر این تغییرات با محیط سازگار نباشند (مانند تولد موجودی با سه دست یا دو سر)، ادامه نمییابند.
در مورد هوش انسانی، اکثر افراد دارای هوش متوسط هستند زیرا این سطح از هوش برای بقا و تولیدمثل در جامعه مناسبتر است. افراد با هوش بسیار بالا یا بسیار پایین معمولاً در تولیدمثل موفقیت کمتری دارند، زیرا یا تمایلی به آن ندارند یا در جذب جفت با مشکل مواجه میشوند. نمونه خوبی از تکامل را میتوان در ویروس کرونا مشاهده کرد. وقتی از سویههای جدید صحبت میکنیم، در واقع داریم به تغییرات ژنتیکی اشاره میکنیم که طی تکثیر ویروس رخ میدهند. از میان میلیاردها ویروس، آنهایی که در برابر واکسن مقاومتر هستند، باقی میمانند و تکثیر میشوند. گونهزایی لزوماً به معنای تغییرات چشمگیر و ناگهانی نیست. حتی تغییرات کوچکی مانند تغییر در آواز پرندهها، اندازه دم کلاغها، یا شکل منقار میتواند منجر به ایجاد گونههای جدید شود. دانشمندان میتوانند با دستکاریهای ساده مانند تاباندن اشعه به مگس سرکه، تغییرات ژنتیکی ایجاد کنند و فرآیند گونهزایی را مطالعه کنند.
چارلز داروین در سفر خود به آمریکای جنوبی، به مجمعالجزایر گالاپاگوس سفر کرد - مجموعهای از بیست جزیره دورافتاده. در این سفر، او به مطالعه پرندگانی به نام فنچ پرداخت. مشاهدات او نشان داد که فنچهای هر جزیره، با وجود شباهتهای بسیار به یکدیگر، دارای منقارهای متفاوتی هستند. بررسیهای دقیقتر آشکار کرد که شکل منقار این پرندگان ارتباط مستقیمی با نوع تغذیه آنها دارد. برای مثال، پرندگانی که از دانههای سخت تغذیه میکنند، منقارهای ضخیمتری دارند، و آنهایی که حشرات را از زیر پوست درختان بیرون میکشند، دارای منقارهای بلند و کشیده هستند. این تنوع در شکل منقارها نه حاصل تصمیم آگاهانه پرندگان، بلکه نتیجه فرآیند انتخاب طبیعی است. در واقع، این پرندگان از یک جمعیت اولیه که در خشکی زندگی میکردهاند، به تدریج در جزایر مختلف پراکنده شدهاند. در هر جزیره، پرندگانی که منقارشان با منابع غذایی موجود سازگارتر بوده، شانس بقا و تولیدمثل بیشتری داشتهاند و بقیه به تدریج حذف شدهاند. این اصل انتخاب طبیعی در مورد تمام موجودات زنده صدق میکند. طبیعت از موجودات میخواهد که تکثیر شوند و با این تکثیر، تنوع ایجاد میشود. به همین دلیل است که موجوداتی مانند سوسکها، که قدرت تولیدمثل بالایی دارند، شانس بقای بیشتری دارند. حتی با وجود حشرهکشهای مختلف، همواره تعدادی از سوسکها به دلیل جهشهای ژنتیکی در برابر این مواد مقاوم میشوند. همین اصل در مورد باکتریها و مقاومت آنها در برابر آنتیبیوتیکها نیز صادق است. به همین دلیل است که دانشمندان مجبورند هر ساله آنتیبیوتیکهای جدیدی تولید کنند، زیرا باکتریها نیز در مسیر تکامل، سویههای جدید و مقاومتری از خود به وجود میآورند.
نگاه تکاملی و اصل بقای سازگارتر / موجودات زندهای که امروز میبینیم، سازگارترین گونههای خود در شرایط محیطی موجود هستند
نظریه تکامل به ما میآموزد که موجودات زندهای که امروز میبینیم، سازگارترین گونههای خود در شرایط محیطی موجود هستند. این موضوع را میتوان با مثال معروف گردن زرافه توضیح داد. برخلاف نظریه لامارک که معتقد بود زرافهها با کشیدن گردن خود برای رسیدن به برگ درختان، این ویژگی را به نسل بعد منتقل کردند، واقعیت چیز دیگری است. صفات اکتسابی به هیچ وجه به نسل بعد منتقل نمیشوند. به عنوان مثال، تغییرات ظاهری مانند جراحیهای زیبایی به فرزندان منتقل نمیشود، زیرا این تغییرات در کد ژنتیکی (DNA) فرد تأثیری ندارند. فرزندان تنها ویژگیهای ژنتیکی والدین خود را به ارث میبرند. در مورد زرافهها، آنچه واقعاً اتفاق افتاد این بود که در جمعیت اولیه، برخی زرافهها به طور طبیعی گردن بلندتری داشتند. این زرافهها به دلیل دسترسی بهتر به منابع غذایی، شانس بقا و تولید مثل بیشتری داشتند. در طول هزاران سال، این ویژگی در جمعیت غالب شد. البته گردن بلند معایبی هم دارد، مانند دشواری در آب خوردن، اما در مجموع، مزایای آن بر معایبش غلبه داشته است.
نمونه دیگر این سازگاری تکاملی را میتوان در طاووس دید. داروین در نامهای به یک گیاهشناس در دانشگاه هاروارد نوشت که دیدن پرهای طاووس او را آزار میدهد، زیرا این دم بزرگ و زیبا، طاووس را در برابر شکارچیانی مانند ببر آسیبپذیر میکند. اما این ویژگی به رغم خطرناک بودن حفظ شده، زیرا در جذب جفت بسیار مؤثر است. این نشان میدهد که مزیت تولیدمثلی این ویژگی بر خطر شکار شدن غلبه داشته است. در نگاه تکاملی، هر ویژگی که میبینیم نقشی در سازگاری موجود با محیط دارد، حتی اگر در نگاه اول این سازگاری آشکار نباشد.
نظریه تکامل داروین در ابتدا به عنوان یک فرضیه مطرح شد. تفاوت بین فرضیه و نظریه در این است که فرضیه اندیشهای است که با شواهد علمی پشتیبانی میشود، در حالی که نظریه فرضیهای است که بارها مورد آزمایش قرار گرفته و همواره درستی آن ثابت شده است. امروزه نظریه تکامل، همانند نظریه نسبیت و جاذبه، پس از هزاران بار آزمایش و اثبات، به عنوان یک نظریه علمی پذیرفته شده است.
نکته جالب در مورد داروین این است که همسر بسیار مذهبیاش، حتی حاضر به شنیدن و پذیرش نظریات او نبود. داروین نگران بود که همسرش با خواندن نظریاتش، او را از خانه بیرون کند. این موضوع نشاندهنده تقابل عمیق بین علم و باورهای مذهبی در آن دوران بود. داروین در کتاب “منشأ انواع” خود، عمداً از بحث درباره انسان خودداری کرد و تنها به بررسی گیاهان، حشرات و سایر جانوران پرداخت. اما افراد آگاه میدانستند که گام بعدی، گسترش این نظریه به انسان خواهد بود. حدود ۱۵-۱۶ سال بعد، در سال ۱۸۷۰، داروین کتاب “تبار انسان” را منتشر کرد که مشخصاً به تکامل انسان میپرداخت. در آن زمان، شواهد فسیلی از انسان بسیار محدود بود و تنها یکی دو جمجمه از انسان نئاندرتال کشف شده بود که ماهیت دقیق آنها هنوز مشخص نبود. انتشار نظریات داروین، ضربه اساسی به روایت کلیسا از آفرینش موجودات وارد کرد و باعث واکنش شدید جامعه علمی و کلیسا شد. با این حال، خوشبختانه در آن زمان، قدرت کلیسا در انگلستان عصر ویکتوریا رو به کاهش بود. کتابهای داروین به سرعت به زبانهای مختلف ترجمه شد و مفهوم تکامل یا “اولوشن” به عنوان توضیحی برای تنوع موجودات زنده گسترش یافت.
اجداد همه انسانها، سیاهپوستانی با موهای فرفری، چشمان آبی و بدنی لاغر بودهاند
سید جمال الدین اسدآبادی اولین کسی بود که بخشی از کتاب “خاستگاه گونهها” اثر داروین را ترجمه کرد و مفهوم “Evolution” را به جهان شرق و خاورمیانه معرفی نمود. در آن زمان، مصریان برای این مفهوم از واژه “تطور” استفاده میکردند که به معنای “طور به طور شدن” است. این اصطلاح به خوبی توصیف میکرد که چگونه موجودات زنده در طول زمان تغییر میکنند، برخی باقی میمانند و برخی حذف میشوند. بعدها فرهنگستان زبان فارسی واژه “فرگشت” را به جای “تطور” پیشنهاد داد و آن را معادل “تکامل” قرار داد. اما این معادلسازی مشکلساز است، زیرا واژه تکامل که سید جمال استفاده میکرد، به معنای “کامل شدن” است و این مفهوم با “Evolution” تفاوت اساسی دارد. در “Evolution” هیچ مسیر از پیش تعیین شدهای برای کامل شدن وجود ندارد. در واقع، موجودات صرفاً متنوع میشوند و آنهایی که با محیط خود سازگارترند، باقی میمانند.
نکته مهم این است که در طبیعت، موجود “ناقص” وجود ندارد. هر موجودی که در زیستبوم خود میتواند زندگی کند و تولیدمثل نماید، یک موجود کامل محسوب میشود. ما میتوانیم از موجودات سادهتر و پیچیدهتر صحبت کنیم، اما نمیتوانیم بگوییم یکی از دیگری کاملتر است. برای مثال، انسان نسبت به سوسک پیچیدهتر است، اما کاملتر نیست. به همین دلیل، واژه “دگرگشت” معادل مناسبتری برای “Evolution” است. برخلاف باور عمومی، انسانها از شامپانزهها تکامل پیدا نکردهاند. این یک برداشت نادرست از نظریه تکامل داروین است. در واقع، مسیر تکاملی انسان و شامپانزه حدود ۸ میلیون سال پیش از هم جدا شده است. آنچه نظریه تکامل میگوید این است که تمام موجودات زنده به نوعی خویشاوند یکدیگر هستند و هر چه شباهت ژنتیکی و محیط زیستی آنها به هم نزدیکتر باشد، این خویشاوندی نزدیکتر است. برای نمونه، با بررسیهای ژنتیکی میتوان دریافت که مردم یک منطقه، مانند اصفهان، اگر به ۱۰ تا ۱۵ نسل قبل (حدود هزار سال پیش) برگردیم، همگی خویشاوند درجه یک یکدیگر هستند. این موضوع در مقیاس بزرگتر نیز صادق است؛ تمام ساکنان فلات ایران اگر به دو تا سه هزار سال قبل برگردند، خویشاوند یکدیگر خواهند بود. جالب است که وقتی در خیابانهای شلوغ تهران قدم میزنیم، در واقع در میان جمعیتی از خویشاوندان خود هستیم، هرچند که از این موضوع بیخبریم.
در مقیاس جهانی، تمام انسانهای روی کره زمین - از اسکیموها گرفته تا ساکنان گینه نو، آمازون، نیویورک و استکهلم - همگی از یک گروه ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفره نشأت گرفتهاند که حدود ۵۰ هزار سال پیش از آفریقا مهاجرت کردند. نکته جالبتر اینکه، برخلاف تصور برخی افراد که به سفیدپوست بودن خود میبالند، اجداد همه ما سیاهپوستانی با موهای فرفری بودند. مطالعات ژنتیکی نشان داده که این اجداد، علیرغم پوست تیره، دارای چشمان آبی، بدنی لاغر و موهای وز و فرفری بودهاند.
نظر دهید